داداشم بود تازه پا گرفته بود تازه میتونست قشنگ حرف بزنه . تازه اسممویادگرفته بود مدتها بود مریض بود هردکتری میرفتیم میگفتن سرماخوردگیه آزمایش گرفتیم ازش کلاس دوم بودم ازمدرسه اومدم همینکه وارد خونه شدم صدای گریه ی مامانم اومد بابام جواب ازمایش رو گرفته بود جواب ازمایش مشکوک بود وهمین برای نگرانی ما کافی بود.
رفتیم بیمارستان داداشمو بستری کردند فکرمیکردم بخاطر ی سرماخوردگیه بچه بودم نمیفهمیدم اومدم خونه ی خالم هرروز میگذشت و من اجازه دیدن داداشمو نداشتم هربار به یک بهانه اجازه نمیدادن ببینمش هفته ای شاید یکبار یا کمتر به مدت یک ماه کامل بستری بود رفتم دیدنش داداش تپلم ، لاغرشده بود زرد شده بود بازم نفهمیدم چی شده مامانمو میدیدم فقط گریه میکرد بابامودیدم داغون شده بود یک روز باعموم رفتیم ملاقات داداشم عموم بادوستش داشت حرف می زد حرف داداشم شد گفت سرطان!؟!
انگار از روی بام افتادم چیییی سرطان!!!! اونم داداش من؟؟؟باخودم گفتم مگه سرطان فقط مال مردم نیست؟؟مگه فقط مال پیرمردا و پیرزنانیست؟؟چیزی ازسرطان نمیدونستم فقط میدونستم کسی که سرطان داره خب آخرش باید بمیره دیگه(که اصلااینجوری نیست) ازهمه میپرسیدم داداش من سرطان داره ؟ همه با ترحم نگام میکردن فامیل ودوست وآشنامیومدن ملاقات بعضیا اصلا ملاقات نمیومدن میگفتن تلفنی جویای احوال هستیم . مهمونی میرفتیم بچه هارو ازداداشم دور میکردند یک جوری به بچه میفهموندن این بچه مریضه نری پیشش هامریض میشی واسه داغونی من ومامانوبابام همین حرکات کافی بود.
دوره شیمی درمانیش شروع شد موهاش ریخت پسردوساله باکلی مو کچل شد سرش صاف صاف شده بود دیدنش داغونم میکرد نمیتونستم نگاش کنم شش سالش شد
رفت پیش دبستانی کچل بود اولین روزی که رفت اومدخونه گفت دیگه مدرسه نمیرم بچه ها مسخرم میکنند بهم میگن کچل وهمین تمسخرها برای یک بچه ی شش ساله کافی بودتاروحیه اش رو خراب کنه،اجازه ی خوردن هر خوراکی رونداشت چندسال بود که توخونه ی ما خیلی چیزا خورده نمیشد داداشم مهمتربود
بنظرم بدترین چیزی که تو یک خانواده میتونه اتفاق بیفته بیماری یکی ازاعضای خانوادست اونم کوچکترین فرد یک بچه ی دوساله اونم سرطاان سخته خیلی سخت اگه داداش خودم مبتلانشده بود محال بود این چیزارودرک کنم ولی الان همه چیومیفهمم داداشم الان 14سالشه قطع درمان شده یعنی شکرخدا خوب شده و اثری ازسلولهای سرطانی نمونده هرچند وقت یکبار چکاب میده شکرخدا حالش خوبه سختی زیادکشید اصلابچگی نکرد
کل دوران بچگیش توبیمارستان بستری بودحتی کارش ب ICUهم کشید خدا دوباره داداشموبهمون بخشیدولی شکرخدا تموم شد میدونم سخته میدونم واقعازجراوره ولی سرطان پایان زندگی نیست فقط کافیه باهاش مبارزه کنی وباهاش کناربیای داداشم الان کلاس هشتمه مثل همه ی بچه های دیگه میره مدرسه درس میخونه بازی میکنه درسته دوران بچگیش سخت بودزجرکشیدولی گذشت سختیامیگذرنن
سرطان پایان زندگی نیست باید مقاومت کرد شکرخدا داداشم هیچ مشکلی نداره و یه مردی شده واسه خودش،شده پسری ک شاید نسبت به پسرای هم سن خودش خیلی مهربونتره مخصوصا نسبت به بچه ها مخصوصا بچه های بیمار درسته مریضی داداشم سخت بود روزگاری سختی بود ولی شکر خداگذشت
الان شاید خیلیاتون ک اینرومیخونید یاخودتون یا یکی ازعزیزاتون دارن دوران سختی رومیگذرونن ولی تموم میشه میگذره دوران سختی هم میگذره مریضی وتخت بیمارستان وقرنطینه بودن هم تموم میشه مطمئن باشین،شاید اون روزا هیچوقت فکر نمیکردم روزای خوب هم بیاد ولی اومد روزای خوب شماهم میادبهتون قول میدم